افتادن از تخت / تولد بابایی
سلام دختر مثل ماهم چند روز پيش يعني دقيقا سه شنبه ٢١ مرداد ، ظهر من حالم خيلي بد بود به بابايي زنگ زدم بابايي گفت الان ميام دنبالت بريم دكتر ديگه تا قبل از اينكه بريم ناهار شما رو دادم و خيالم راحت شد ... خلاصه رفتيم دكتر و تو مطب دكتر كلي خنديدي و بازي كردي دكترم تا ديدت گفت واي چقدر بزرگ و خوشگل شده چه نازه ... يعد دكتر واسه خونه خريد كرديم و اومديم خونه و به عمو علي ( دوست بابايي) و اقا محمد زنگ زديم كه فردا شب به مناسبت تولد بابايي بيان پيشمون ، عمو علي از قبل زحمت كشيده بود و واسه بابايي يه زنجير ( گردنبد) طلا خريده بود... (راستي ماماني روز قبلش يعني دقيقا روز تولد بابايي منو شما با هم رفتيم بيرون و واسه بابايي ادكلن مورد علاقه شو...
نویسنده :
مامانيه نيكا
15:34