نيكا عشق مانيكا عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

دخترم هستي من

افتادن از تخت / تولد بابایی

سلام دختر مثل ماهم چند روز پيش يعني دقيقا سه شنبه ٢١ مرداد ، ظهر من حالم خيلي بد بود به بابايي زنگ زدم بابايي گفت الان ميام دنبالت بريم دكتر ديگه تا قبل از اينكه بريم ناهار شما رو دادم و خيالم راحت شد ... خلاصه رفتيم دكتر و تو مطب دكتر كلي خنديدي و بازي كردي دكترم تا ديدت گفت واي چقدر بزرگ و خوشگل شده چه نازه ... يعد دكتر واسه خونه خريد كرديم و اومديم خونه و به عمو علي ( دوست بابايي) و اقا محمد زنگ زديم كه فردا شب به مناسبت تولد بابايي بيان پيشمون ، عمو علي از قبل زحمت كشيده بود و واسه بابايي يه زنجير ( گردنبد) طلا خريده بود... (راستي ماماني روز قبلش يعني دقيقا روز تولد بابايي منو شما با هم رفتيم بيرون و واسه بابايي ادكلن مورد علاقه شو...
23 مرداد 1393

20 مرداد 1393 تولد بابایی

بهزادم: روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامش بخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است تولدت مبااااااااااااااااااااااااااااااارک عشقم   اینم موش کوچولوی ما تو روز تولد 26 سالگیه بابایش   ...
20 مرداد 1393

خرید کردن با نیکا عسلی

گل دخترم، دو روز پيش بعد از ظهر با زهره جون( همكلاسي بابايي ) رفتيم خريد با هم قرار گذاشتيم بريم يه فروشگاه(   prlmark   ) ساعت 2.30 ناهار شمارو دادم ( سوپ )خدا  رو شکر بدونه اذيت همشو خوردي نوش جونت اماده شدیم... بابايي تا يه مسيري بردمون تا (turmstr ) بعد من و شما سوار مترو ubahn  شديم رفتيم       walter  ساعت ٤ با خاله زهره قرار داشتيم ...  خلاصه تو مترو خيلي خوب بودي همينطور تو كالسكه بودي و اطراف رو نگاه ميكردي راستي گلم اولين يار بود كه فقط خودمون دوتا با مترو رفتيم اخه هميشه با ماشين ميريم يا از وقتی به دنیا اومدی بابایی با هامون بوده  ... جونم برات بگه اولش خوب بودي ويعد خوابت گ...
16 مرداد 1393

8 ماهگی نیکا جونمممممم

نيكا جونم ٨ ماهگيت مبارك  چقدراين ٨ ماه زود گذشت انگار همين ديروز بود كه منتظر بودم به دنيا بياي يا اینگار همين ديروز بود كه فقط شير ميخوردي و ميخوابيدی حتي نميتو نستي غلت بزني  الان ديگه بايد دنبالت بدوم چشم بهم ميزنم تو اشبز خونه  و حتي اگه در حمام باز باشه اونجایی،  وااااااي پوشك كردنت بگو، مگه ميذاري همش ميخواي از دستم فرار كني ماجرايي داريم سر پوشك عوض كردن ... گاهی وقتا دلم واسه اون موقع که نوزاد بودی تنگ میشه...  خدايا شكرت بابت وجود نيكا این عکسها دقیقا واسه 8 ماهگیته. اصلا نزاشتی یه عکس درست درمون بگیرم... صبح رفته بودیم بیرون اینجا منتظر بابایی هستیم این عکسو خیلی ذوست دارم ...
14 مرداد 1393

این چند وقت...

سلام عزيزترينم اين چند روزه كه نتونستم وبلاگتو به روز كنم همش بيرون بوديم خيلي ددري شدي.  هر روز بعد از ظهر بهونه ميگيري كه اگه بابايي خونه باشه با بابايي  ميريم بيرون و اگه نباشه خودمون دوتا كالسكه رو برميدارم دوتايي ميريم جنگل و ميگرديم . شما هم كلي ذوق ميكني و بعد ميخوابي ... تو اين چند وقت يكي دو بار ديگه استخر رفتيم كه متاسفانه  گوشيمو خونه جا گذاشته بودم نتونستم عكسي ازت بگيرم بيشتر عكساي كه داري باگوشيم گرفتم  . اخه ميدوني گوشيم هميشه  دم دستمه بايد دوربينم بزارم دم دستم تا با دوربين عكس بگيرم كه عكساي بهتري داشته باشي. الهي قربونت برم كه هر چي ميگذره شيرين تر و خواستني تر ميشي... دیروز واسه اولين ...
12 مرداد 1393
1